مثنوی سکوت
... حرف که زیاد دارم برایت اما کلمه هایم مثل همیشه نیستند. چیزی، نمکی کم دارند. مینویسم و خط میزنم.
آهنگ های قدیمی هم حال مرا عوض نمیکنند. سفری باید. اما وقتی امکان سفر نیست رانندگی بهتر از هیچی است. صبح بعد از خرید رفتم به سمت آن خیابان زیبا که امروز باید زیباترین خیابان جهان باشد. چیزی از جنس موسیقی دم دستم نبود. رادیو را روشن کردم کانال موسیقی کلاسیک، کاری از یوهان سباستین باخ. گاهی چقدر موسیقی بی کلام خوب است. به تخیل آدم عرصه جولان میدهد.
اول رفتم به فکر آدم هایی که رازی دارند و آنقدر بزرگاند که می توانند این راز را در دل شان نگه دارند، تا روزی که با هم ندار میشوید، آن وقت تازه می فهمی که این آدم خندان بی خیالی که هر روز میدیدی چه موج ها در دلاش جاری است، یا تو گریهات می گیرد یا او. او سبک میشود که رازش را به همدمی و محرمی گفته. تو سنگین میشوی که بار امانت بر شانه داری.
باران موسیقی میبارید. چراغ ها همه سبز بودند. یک دفعه دیدم کنار بیمارستانی هستم که مریم گلی آنجا به دنیا آمد. چه لطیف شد موسیقی باخ! به یاد لحظهای افتادم که پس از سه روز سخت، پرستار آن فرشته کوچک را در بغلم گذاشت. مریم گلی چشمش را باز کرد. من به گوش او سخن های نهان گفتم و اذان. اشک نصف صورتم را پر کرده. چقدر دوست دارم این دخترک را و چقدر خدا را شکر میکنم که کریم است و رحیم است و ودود. صبح که از خواب بیدار میشود خانه را روی سرش میگذارد که: مریم گلی گشنه! ابدا صبر ندارد: بده گل گلی بخوره! با همه کوچکیاش دوست دارد کمک کند. صبح دوش که میگیرم سشوار را دستم می دهد و میگوید: هردم شانه. بعد که میخواهم بروم سر کار کفش هایم را بغل میکند و میآورد داخل اتاق خواب....
چراغ سبز میشود. موسیقی باخ تمام میشود. رسیدهام به زیباترین خیابان جهان. حواسم پرت آن جوان میشود که گفت بارها در این خیابان قدم زده و من حتی به ذهنم هم نرسید که بپرسم چرا. از بس که سوال بیخودی بود. خوشحالم که یک چیزی هست که ما را به هم نزدیک میکند. با وجب به وجب این خیابان، با هر انحنای جاده، نفس میکشم. خیال این خیابان سهم من از زندگی است.
با کمترین سرعت مجاز حرکت میکنم. تمام پنجره ها را پایین میکشم. موسیقی دم دستم نیست. میزنم زیر آواز:
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ...
ور از این بیخبری بیخبری بیخبری
رنج مبر
هیچ مگو!
چه خوبه که این قدر از پدر بودن لذت میبرین خوش به حالتون
... گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
انسانِ قبل از قرن هفدهم، زندگی را زنجیرهای از افعال باشکوه میدانست؛ اما انسان نوین، زندگی را تجارب گذشتهاش از قبیل غم، شادی، سفر، مصایب، موفقیتها و مانند آن میداند.
[رویا]
مرگدر قاموس ما از بی وفایی بهتر است در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من « آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است [قلب] خیییلی زیبا بود نهههه؟ دوست داشتین؟ تقدبم به شما!
حس عجیبیه! امیدوارم هرکس که لیاقتش رو داره بتونه این حس رو تجربه کنن
من از دوستان خواهش می کنم با حروف فارسی بنویسند. تشکر
سلام دوست عزیز.من هم دانشجوی کارشناسی ارشد مخابرات هستم.یه وبم دارم که از زمان لیسانس داشتمش و در مورد فیزیک و الکترونیک بود و حالا مباحث مخابراتی بهش اضافه کردم.با افتخار وبتونو لینک کردم.شمام اگه تمایل داشتید وبمو لینک بفرمایید.ممنون[لبخند]
سلام من عاشق مولانا و غزلیاتشونم از دیدن وبلاگ شما و خوندن ابیات مولانا و یادداشت هاتون لذت بردم. موفق باشید[گل]
خیلی خیلی عالی بود.[قلب][گل][قهقهه][ماچ][چشمک][نیشخند][بغل][هورا]